پارت 16
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 34
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 20528
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : eunhyuk       

 پارت16

دونگهه

حتما منو شناخته...آبروم تو مدرسه میره!

ساکت شدم نمیدونستم چی باید بگم...

هیوکجه:اما تو دختری اون فکر کنم پسر باشه

هووووف....پس نفهمید

-:فکر کنی؟مگه پسر نیست؟

هیوکجه:اصلا حاضر نیستم وقت با ارزشم رو صرف حرف زدن درباره ی اون ماهی مزخرف کنم...

با من بود؟ماهی مزخرف؟؟؟!پسره ی پررو...

هیوکجه:بالاخره یه روز میفهمم پسره یانه...

-:چطوری؟

خیلی راحت گول میخوره....اصلا ول کن...دلیلی نمی بینم راجع به اون ماهی حرف بزنم....

ماهی؟؟؟لعنتی..خیلی دوست داشتم بزنمش...اه...

-:نمیخوای صورتت رو سمتم کنی؟

هیوکجه:واسه چی؟

-:صدات میلرزه..گریه کردی؟

هیوکجه ساکت شد...حدود ده دقیقه فقط سکوت بینمون حاکم بود...کم کم چشمام داشتن سنگین میشدن که دور خورد رو پهلویه چپش...

چشمام قرمز بودن و پف...معلوم بود گریه کرده...

-:چی شده؟؟

هیوکجه:قدر هیونگت رو بدون...

؟؟؟!!!؟؟؟؟

هان؟منظورش چی بود؟

-:منظورت چیه؟

هیوکجه:هیچی ...شب بخیر...

بهم نزدیکتر شد و پیشونیمو بوسید...صورتم داغ شده بود...

هیوکجه:چه خجالتی!

هیچی نگفتم...فقط چشامو بستم و از بودن تو بغلش لذت بردم!!!لذت؟لی دونگهه؟؟حواست کجاست؟تو پسری....

دونگهوا

هیوکجه و سورا...ترکیب اسمشون منو یاد اسم هیورا میندازه....!

چقدر دلم براش تنگ شده...کاش منم اون روز باهاش میمردم...من عاشق هیورا بودم...نه...هستم...من هنوزم دوستش دارم...

اول تصمیم داشتم امشب رو برم پیش دونگهه...اما فکر کردن به هیورا نمیذاشت هیچ کاری کنم...

اتاق بزرگ و قشنگی بهم داده بودن..یادمه هیورا هم خونش یه همچین اتاقایی داشتن!!

رو تخت بزرگی که وسط اتاق بود دراز کشیدم...دستامو گذاشتم زیر سرم و غرق خاطراتم با هیورا شدم...چقدر دلم واسش تنگ شده بود...!

هیوکجه

دونگهه خوابش برد...

من مطمئنم این همون لی دونگهه پسره احمق مدرسه ست...چشماش...چشماش اینو بهم میگن...

بعد از اینکه خوابش برد رو گردنش با دندونام رد قرمز گذاشتم(مارک)یکم ناله کرد ولی دوباره آروم گرفت....

بالاخره میفهمم لی دونگهه..

گوشیم تو جیبم شروع به ویبره کرد...

جونسو

-هیوک خوبی؟؟هنوز حالت بده؟معده روده...کلیه..شش.آب شش...اینا که درد نمیکنن؟؟

جونسو...واقعا اگه نداشتمش الان بدبخت بودم...

واسش یه اس ام اس فرستادم...

خوبم جونسو...میخوام بخوابم مزاحم نشو

چشام گرم شده بودن که دوباره گوشی ویبره رفت...

جونسو

هیوک اون دختره دونگهه ست...خال روی گردنش...همون خال رو گردن دونگهه...گاز گرففتن لباش...صداش!!حواستو جمع کن...گود نایت...

به گردن دونگهه نگاه کردم...!!راست میگفت!!

انگشتمو گذاشتم رو لبای ظریفش...خیلی نرم بودن...

لبامو گذاشتم رو لباش ...اما چشام سنگین شدن و خوابم برد!!!

صبح روز بعد

دونگهه

چشامو مالوندم اما اینقدر خستم بود که باز نمیشدن!

یه چیزی رو لبام بود!

لبامو حرکت دادم و هر جور که بود چشامو باز کردم!!هیوک جائه!

صورتم داغ کرد

صدای زنگ گوشیه هیوک جائه بلند شد...

لعنتی...

یه کم تکون خورد ...لباش رفتن رو گردنم!!

هیوک جائه:صبح بخیر...

-:ص....صبح...بخ...بخیر...

هنوز صورتم داغ بود

هیوک جائه:چطوری دهانی؟

صداش خیلی گرم و دلچسب بود...

چی؟با من بود؟؟دهاتی؟؟؟؟

-:یاااااااا...به من نگو دهاتی...مثلا سئول خیلی قشنگه؟

هیوک جائه:وسایلای مدرسه ت پیش یوری موندن

-:ازش میگیرمشون...

هیوک جائه:دونگهه پات خوبه؟؟

نشست رو تخت...پام؟؟پام؟؟...!!!!!!!!!!! الان لو رفتم؟؟!!!لعنتی...

-:هیوک جائه...

هیوک:ساکت...هیچی نشنوم...من دارم میرم مدرسه تا برمیگردم خودتو خانواده ی گدا صفتت گورتونو گم کرده باشین

-:میخواستم بهت بگم اما...

هیوک از رو تخت بلند شد

-:اما اصلا...

برگشت و بهم نگاه کرد...خیلی عصبی بود...ترسیدم..نتونستم چیزی بگم...زبونم قفل شد...آخ...پام

سرمو انداخت پایین و با پتوم بازی کردم

هیوک:خودتو تو آینه دیدی؟؟تو به خودت میگی پسر؟؟؟

قبل از اینکه جواب بدم درو بست و از اتاق رفت بیرون...

وای نه!الان آبرومو تو مدرسه میبره...پام...آخخخخخخ...

بغض کردم...احساس بدبختی میکردم...خیلی بدبختم....

پتو رو کشیدم رو صورتمو زدم زیر گریه...

دونگهوا

با وحشت ازخواب پریدم...خواب همون تصادف...کاش اون روز با اون دختر لعنتی نرفته بودم پارک...همش تقصیره اون بود...

از رو تخت بلند شدم..هنوز تو شوک بودم...این خونه...منو یاد هیورا مینداخت...

از پله ها اومدم پایین...

تقریبا همه بیدار بودن!

سلام کردم ونشستم رو کاناپه...دونگهه ساکت نشسته بود...وقتی اومدم یکم خودشو جابه جا کرد

یه میز عسلی جفتم بود...به میز نگاه کردم...یه قاب عکس روش بود!!2 نفر تو عکس بودن...یکیشون همین پسره بود...هیوکجه

اما اون یکی...نه!امکان نداشت!!هیورا؟؟!

اشکام سرازیر شدن...هیورا داشت تو عکس میخندید....

شونه هام لرزیدن...

قاب عکس از دستم افتاد...

هیورا...

صدای دونگهه رو شنیدم...

دونگهه:هیونگ چرا گریه میکنی؟چی شده؟....

نگاهم هنوز به قاب عکس بود...

دونگهه:به چی زل زدی هیونگ؟؟؟

هیورا...

هیوکجه

اومدم تو خونه...جونسو هم اومد تو و در رو بست...

دونگهه:به چی زل زدی هیونگ؟؟؟

هان؟؟چه خبر بود؟؟

به هیونگه دونگهه نگاه کردم که داشت گریه میکرد....

-:چه خبره؟

دونگهوا صداش میلرزید

دونگهوا:هیورا....

قاب عکسو گرفت تو بغلش و گریه هاش بیشتر شدن...

هیورا؟؟؟اون چیکاره هیونگ داره؟؟؟

 

ادامه دارد...


نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت16:44---29 بهمن 1391
ای بدبختی هییی

Nafise
ساعت3:01---27 دی 1391
emtehanat tamoom nashode hanooz???

Nafise
ساعت19:41---4 دی 1391
salaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam
toro khoda zood b zood tar bzar!
khodai kheli ghashang minvisi!
ag zoodtar up koni kheli khoob mishe...
damet garm!


nili
ساعت15:33---29 آذر 1391
سلام خرلی قشنگ بود لطفاً بقیش رو هم زود بذار.

black n jean
ساعت15:08---29 آذر 1391
سلام
مرسی از اینکه زود گذاشتی!!!!};-
میشه بعدی رو هم زود بزاری؟؟؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: